هنوز برق میزنه چشمامون، خسته شده، کمرنگ شده اما هنوز یه چیزایی ضربان قلبمونو تند میکنه. هنوز موقع حرف زدن از یه چیزایی لبخند میزنیم.
برای همین برق کمرنگ، برای همین حس زنده بودن، به یاد گرمای دستی که یه جایی وقتی قلبمون لرزیده دستمونو گرفته زندگی میکنیم.
امشب یاد پل چوبی افتادم، اون ساعت نصفهشب، اون تاریکی آسمون لاهیجان. اون ترس همراه با لذتی که صدای راه رفتنم روی پل بهم میداد. اون چیزی که ته قلبم میگفت بدو، میگفت مهم نیست جلوتو نمیبینی، فقط بدو.
یاد محکم گرفتن دست آدما که نیفتم. یاد اون عینک فروشی و نشستن رو صندلی و دیدن آواز خوندن آدما..یاد بغضی که تمام راه تو ماشین داشتم. همهی فکرایی که میومد تو ذهنم و پسشون میزدم. یاد اون تردیدی که ته قلبم بود و بغضی که ته گلوم و حلقهی اشک ثابت توی چشمم.
مثل این روزا.