▪ما چقدر عوض شدیم. چقدر راحت دربارهی چیزایی با هم حرف میزنیم که برای بزرگترامون هنوز تابوعه. ریاکشنایی نشون میدیم به اتفاقات که برای خودمون خیلی حلشده و ساده است اما نسل قبلی ما هیچجوره حتی نمیتونه به این شکلی بودن فکر کنه. چقدر راحت بروز میدیم، حرف میزنیم راحت اشتباه میکنیم و راحتتر از اشتباه کردن اقرار میکنیم و ازش میگذریم. خودمونو میاندازیم تو آغوش چالشها، مرزای ذهنی خودمون و دیگران رو رد میکنیم و درسته که از استرس نفسمون بالا نمیاد اما با افتخار و با صدای بلند داد میزنیم اشتباهم باش.
تهش چی میشه؟ وقتی از دل چالش بیرون میایم توقع میره عاقل شده باشیم اما دنبال اشتباه بعدیمون میگردیم.
چقدر راحت دوست داشته میشیم و دوست میداریم و عادت میکنیم.
▪علاقهی زیادی دارم به اینکه همهچیز رو با هم هندل کنم و نمیخوام بپذیرم که نمیتونم.البته که در نهایت این کار رو انجام میدم اما کاملا با خودم در جنگم. کمالگراییم لحظهای راحتم نمیذاره.نمیتونم یه کار نصفه و نیمه انجام بدم و اگه مجبور بشم مدام تو ذهنم پسش میزنم.
▪این روزا که نادر ابراهیمیمیخونم، رویکردم کاملا نسبت بهش شبیه قرصهای مسکنه. میخونم که زنده بمونم.هر چند که گاهی خودش موجب مرگم میشه.راستی مسئلهی ما همیشه این نیست؟
چیزی که میتونه زنده نگهمون داره میتونه باعث مرگ بشه.
امروز یه متن خوندم دربارهی اینکه ما به اندازهی آدمای دورمون آسیبپذیریم.هرچقدر دیوار بین خودمون و آدما رو بلندتر بکشیم امنیتمون بیشتر تامینه. اما میدونی از یه جایی به بعد تصمیم میگیریم که اجازه بدیم آدما بهمون نزدیک بشن و همون قدر که یه رایطه میتونه برامون ثمربخش باشه میتونه آسیب بزنه.فقط ما این آسیبپذیری رو قبول میکنیم. یا همون جملهی《نمیتونی بگیری تا که ندی از دست》
▪دلتنگیم برای جنس نوع بشر رو دیگه فقط برای خودم نگه میدارم.عکساشونو نگاه میکنم باهاشون حرف میزنم و ویدیوکال میکنم و تقریبا بعد هر ویدیوکال میانگین چند دقیقه براشون گریه میکنم.
▪ذهنم مثل همیشه انقدر شلوغه که ایدههام برای نوشتن میان تو ذهنم اما نمیتونم نگهشون دارم چون تمرکزم رو از دست دادم.چیه این زندگی.