-وقتی ذهنم خیلی درگیره میرم یه جای شلوغ، و یه کنج میشینم و فکر میکنم.
من وقتی راه میرم به تو فکر میکنم، وقتی حرف میزنم به تو فکر میکنم، وقتی درس میخونم بازم تو، وقتی دارم ناهار میخورم به تو فکر میکنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف میزنم هم باز به تو فکر میکنم.
کاش میشد رفت تو ذهن آدما، کاش میشد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمیخواد آدما بهم توجه کنن، همونطور که دلم میخواد بهم توجه بشه، درستتر اینکه میخوام آدمای امنی باشن که فقط اونا بهم توجه کنن و دیگران دور باشن، خیلی دور. آدمایی که این وسط وجود دارن میترسوننم. اونایی که تکلیفشون رو نمیدونم تو زندگیم، نمیدونم نزدیکن یا دور، نمیدونم باید کدوم ابعاد وجودم رو براشون آنلاک کنم.
کاش خود آدمها میاومدن و میگفتن کجای زندگیمونن تا تکلیفمونو بدونیم.
-دچار بیماری حضور شدم، ترجیح میدم آدما رو حضوری ببینم و حرف بزنم، زبان بدن برام مهم شده.
دلم تنگه، غمم گینه، حس ششمم بیدار شده و من ایگنورش میکنم.
و باز تکرار میکنم:
آدم همیشه برای چیزایی که از دستشون داده سوگواری نمیکنه، آدم برای چیزایی که میتونسته داشته باشه و به خاطر مرزای ذهنیش قبولشون نکرده سوگواری میکنه.