loading...

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

بازدید : 396
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 20:22

هوا که آرام شد به خوشحالی‌هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم‌هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

از برگ انجیری تا کاج !
بازدید : 338
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 20:22

هوا که آرام شد به خوشحالی‌هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم‌هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

-277- این بار تنها برای خودم(۳)
بازدید : 367
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 13:23

هنوز برق می‌زنه چشمامون، خسته شده، کم‌رنگ شده اما هنوز یه چیزایی ضربان قلبمونو تند می‌کنه. هنوز موقع حرف زدن از یه چیزایی لبخند می‌زنیم.

برای همین برق کم‌رنگ، برای همین حس زنده بودن، به یاد گرمای دستی که یه جایی وقتی قلبمون لرزیده دستمونو گرفته زندگی می‌کنیم.

امشب یاد پل چوبی افتادم، اون ساعت نصفه‌شب، اون تاریکی آسمون لاهیجان. اون ترس همراه با لذتی که صدای راه رفتنم روی پل بهم می‌داد. اون چیزی که ته قلبم می‌گفت بدو، می‌گفت مهم نیست جلوتو نمی‌بینی، فقط بدو.

یاد محکم گرفتن دست آدما که نیفتم. یاد اون عینک فروشی و نشستن رو صندلی و دیدن آواز خوندن آدما..یاد بغضی که تمام راه تو ماشین داشتم. همه‌ی فکرایی که میومد تو ذهنم و پسشون می‌زدم. یاد اون تردیدی که ته قلبم بود و بغضی که ته گلوم و حلقه‌ی اشک ثابت توی چشمم.

مثل این روزا.

اصول طراحی نمای ساختمان
بازدید : 510
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 18:25

هوا که آرام شد به خوشحالی‌هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم‌هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

قسمت شانزدهم شرح آیات داستان یوسف ع - روزمعلم
بازدید : 185
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 18:25

《...هنوز هم می‌گم آدما شبیه کسایی می‌شن که دوسشون دارن، شبیه اونایی که روزاشونو باهاشون می‌گذرونن، شبیه اونا نگاه می‌کنن، شبیه اونا حرف می‌زنن، و حتی شبیه اونا فریاد می‌زنند.
تو موقعیتای مختلف، سر بزنگاها ناخودآگاه تصمیماشون شبیه هم می‌شه مهم نیست هر کدوم کجای دنیا وایستادن، حتی مهم نیست که توی زمان‌ها و دوره‌های مختلف تاریخی زندگی کنن، معیار و مبنا یه چیزه، مصداق‌ها متفاوته...》

▪به مناسبت شب شهادت تو آقای مطهری این‌جا می‌نویسم که یادم بمونه از شوق یاد گرفتن چیزای جدید شبا رو بیدار می‌مونم و بعد یاد گرفتن یه نوع نگاه جدید چشمام از اشک برق می‌زن.

|تقارن‌های زمانی|

-274- این بار تنها برای خودم(۲)
برچسب ها
بازدید : 187
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

هوا که آرام شد به خوشحالی‌هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم‌هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

قسمت پانزدهم شرح آیات داستان یوسف ع
بازدید : 191
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

هوا که آرام شد به خوشحالی‌هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم‌هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

قسمت پانزدهم شرح آیات داستان یوسف ع
بازدید : 378
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 9:23

▪ما چقدر عوض شدیم. چقدر راحت درباره‌ی چیزایی با هم حرف می‌زنیم که برای بزرگ‌ترامون هنوز تابوعه. ری‌اکشنایی نشون می‌دیم به اتفاقات که برای خودمون خیلی حل‌شده و ساده است اما نسل قبلی ما هیچ‌جوره حتی نمی‌تونه به این شکلی بودن فکر کنه. چقدر راحت بروز می‌دیم، حرف می‌زنیم راحت اشتباه می‌کنیم و راحت‌تر از اشتباه کردن اقرار می‌کنیم و ازش می‌گذریم. خودمونو می‌اندازیم تو آغوش چالش‌ها، مرزای ذهنی خودمون و دیگران رو رد می‌کنیم و درسته که از استرس نفسمون بالا نمیاد اما با افتخار و با صدای بلند داد می‌زنیم اشتباهم باش.
تهش چی می‌شه؟ وقتی از دل چالش بیرون میایم توقع می‌ره عاقل شده باشیم اما دنبال اشتباه بعدیمون می‌گردیم.
چقدر راحت دوست داشته می‌شیم و دوست می‌داریم و عادت می‌کنیم.

▪علاقهی زیادی دارم به این‌که همه‌چیز رو با هم هندل کنم و نمی‌خوام بپذیرم که نمی‌تونم.البته که در نهایت این کار رو انجام می‌دم اما کاملا با خودم در جنگم. کمال‌گراییم لحظه‌ای راحتم نمی‌ذاره.نمی‌تونم یه کار نصفه و نیمه انجام بدم و اگه مجبور بشم مدام تو ذهنم پسش می‌زنم.


▪این روزا که نادر ابراهیمی‌می‌خونم، رویکردم کاملا نسبت بهش شبیه قرص‌های مسکنه. می‌خونم که زنده بمونم.هر چند که گاهی خودش موجب مرگم می‌شه.راستی مسئله‌ی ما همیشه این نیست؟
چیزی که می‌تونه زنده نگهمون داره می‌تونه باعث مرگ بشه.
امروز یه متن خوندم درباره‌ی این‌که ما به اندازه‌ی آدمای دورمون آسیب‌پذیریم.هرچقدر دیوار بین خودمون و آدما رو بلندتر بکشیم امنیتمون بیشتر تامینه. اما می‌دونی از یه جایی به بعد تصمیم میگیریم که اجازه بدیم آدما بهمون نزدیک بشن و همون قدر که یه رایطه می‌تونه برامون ثمربخش باشه می‌تونه آسیب‌ بزنه.فقط ما این آسیب‌پذیری رو قبول می‌کنیم. یا همون جمله‌ی《نمی‌تونی بگیری تا که ندی از دست》


▪دل‌تنگیم برای جنس نوع بشر رو دیگه فقط برای خودم نگه می‌دارم.عکساشونو نگاه می‌کنم باهاشون حرف می‌زنم و ویدیوکال می‌کنم و تقریبا بعد هر ویدیوکال میانگین چند دقیقه براشون گریه می‌کنم.

▪ذهنم مثل همیشه انقدر شلوغه که ایده‌هام برای نوشتن میان تو ذهنم اما نمی‌تونم نگهشون دارم چون تمرکزم رو از دست دادم.چیه این زندگی.

-270- منم اون برکه‌ای که تو راه دریا مونده
بازدید : 303
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 9:23

همه‌ی ما یه پل چوبی داریم، یه مکان قدیمی که از در و دیوارش خاطره‌ی آدما می‌ریزه.یه جایی که می‌ترسی از کنارش رد بشی و مسیرت رو عوض می‌کنی.چون دیگه نمی‌تونی با آدمای جدید برگردی به همون روزای قبل.ما نمی‌تونیم با ورژن امروزِ خودمون برگردیم به دیروز. هنوز نمی‌دونم این خوبه یا نه. هنوز نمی‌دونم این به اصالت ما ضربه می‌زنه یا نه.

من حقیقتا از پل چوبی می‌ترسم، از آدمایی که باعث می‌شن به خود جدیدمون شک کنیم. امثال دایی ناصر و نازلی. من از پل چوبی و آدماش می‌ترسم. از این‌که نتونم کامل از خودم کنده بشم.در حالی‌که هنوز از پوست قبلی بیرون نیومدم وارد یه پوست جدید بشم.

من از این‌که به ده سال پیشم برگردم و نتونم همون آدم باشم وحشت دارم. چون نمی‌تونم از گذشته‌م کنده بشم.چون بلد نیستم مسیرم رو از پل چوبی کج کنم اما اگه بخوام دارایی‌هام رو نگه دارم باید اول از همه پل چوبی توی ذهنم رو خراب کنم.

اما می‌شه؟ امکانش هست؟ پل چوبی واقعی رو شاید.اما پلای چوبی ذهنمون از بین می‌رن؟

فکر نمی‌کنم. هیچ وقت.

ردپای خاطره‌ی آدما ممکنه کم‌رنگ بشه، اما پاک نمی‌شه.

پ.ن: پل چوبی-کیم-مهران مدیری

-269- تکه‌پاره‌های غیر منسجم

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 251
  • بازدید سال : 1382
  • بازدید کلی : 10506
  • کدهای اختصاصی