هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم همهچی بدتر شد.
طوبآ میگه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبلتر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو میکوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت میکنم و سکوت میکنم و در مرحلهی آخر تسلیم میشم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه میخوای یه کاری بکنی. نکن آقا. آروم بشین.
اما من همیشه گفتم با من تلاش کن که بدانم نمردهم این تناقض کجا حل میشه؟
امروز روز خوبی برای خوندن کلماتِ آدمها است پس برای چندمین بار میرم و کلمههای آدما رو میخونم. چی دستگیرم میشه اما؟ یه قلبِ رقیق.
طوبآ برای گیلهمرد نوشته بود: رقیققلبِ قوی روح و خب دتسایت. - چون بزرگترین مشکلم با آدما اینه که فقط رقیققلبن و قویروح نیستن!-
ذهنم باز میپره و این از مدل نوشتنم و حرف زدنم معلومه، جملههام تموم نمیشن، ته ندارن.
غزاله باز هم راست میگه بنشینم و صبر پیش گیرم.
یه چیزی این روزا مغزم رو میخوره که حتی بلد نیستم بیانش کنم پس هی موکولش میکنم به بعد، نمیدونم این بعد میرسه یه روزی یا نه.
اما به لیلی قول حرف زدن دربارهش رو دادم که خودم رو موظف کنم به حرف زدن.
کاش بگم آه و خودتون بفهمینش.
این روزا به این فکر میکنم که رها کردن رو بلدم یا نه؟ میبینم که نه، خیلی وقته زور رها کردن ندارم اما خب زور چنگ زدن و نگه داشتن هم نه.
داراییهام نیاز به ترمیم دارن.
همیشه همیشه همیشه.
دلم ادبیات میخواد.. ادبیاتِ نجاتبخش.
پ.ن: -ولی چشماش برق میزد و برق چشماش من رو ترسوند-
هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
-وقتی ذهنم خیلی درگیره میرم یه جای شلوغ، و یه کنج میشینم و فکر میکنم.
من وقتی راه میرم به تو فکر میکنم، وقتی حرف میزنم به تو فکر میکنم، وقتی درس میخونم بازم تو، وقتی دارم ناهار میخورم به تو فکر میکنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف میزنم هم باز به تو فکر میکنم.
کاش میشد رفت تو ذهن آدما، کاش میشد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمیخواد آدما بهم توجه کنن، همونطور که دلم میخواد بهم توجه بشه، درستتر اینکه میخوام آدمای امنی باشن که فقط اونا بهم توجه کنن و دیگران دور باشن، خیلی دور. آدمایی که این وسط وجود دارن میترسوننم. اونایی که تکلیفشون رو نمیدونم تو زندگیم، نمیدونم نزدیکن یا دور، نمیدونم باید کدوم ابعاد وجودم رو براشون آنلاک کنم.
کاش خود آدمها میاومدن و میگفتن کجای زندگیمونن تا تکلیفمونو بدونیم.
-دچار بیماری حضور شدم، ترجیح میدم آدما رو حضوری ببینم و حرف بزنم، زبان بدن برام مهم شده.
دلم تنگه، غمم گینه، حس ششمم بیدار شده و من ایگنورش میکنم.
و باز تکرار میکنم:
آدم همیشه برای چیزایی که از دستشون داده سوگواری نمیکنه، آدم برای چیزایی که میتونسته داشته باشه و به خاطر مرزای ذهنیش قبولشون نکرده سوگواری میکنه.
هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
هوا که آرام شد به خوشحالیهایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدمهایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...
تعداد صفحات : 1